بیتوته ای زیر پلک چشمانت بنا کردم
و با مردمان چشمانت
به زندگی نشسته ام
پس هیچ گاه چشمانت را به گریه وا مدار
زیرا در یک چشم به هم زدن سقف آرزو ها بر سرم آوار خواهد
شد..
چقدر نا امنی این کوچه را قدم زده ام که تو در
وا پسین کاشکی های من –تنها به اندازه یک شب-
متولد بشوی
چقدر شانه به شانه گریه مرور شده ام
که چشمهای تو آخرین شعر آخرین برگ اخرین دفترم باشی
حالا که آمده ای
بیشتر بمان
بیشتر از یک شب
ای حلول عجیب ماه در خواب های آسمانی ام من تا هبوط گیج زمین با تو خواهم بود
دست مرا بگیر سادگی ام را به اعتماد انگشت های تو سپرده ام
وای که چقدر بوی کبوتر می دهی
فرصت پرواز را در من تجربه کن با تو تا عروج قاصدک راهی نیست
حالا که آمده ایی آخرین برگ دفترم خالی است چشم هایت را ترجمه کن
تا با تصمیم پلکهای تو شعر بگویم.