فلاسفه ایران , فلاسفه یونان

فلاسفه ایران , فلاسفه یونان , معنی فلاسفه , کتاب های فلاسفه , بزرگترین فیلسوفان جهان , فیلسوفان تاریخ, فیلسوفان بزرگ معاصر , فیلسوفان اسلامی , فیلسوف حکیم ارد بزرگ , کنفوسیوس

فلاسفه ایران , فلاسفه یونان

فلاسفه ایران , فلاسفه یونان , معنی فلاسفه , کتاب های فلاسفه , بزرگترین فیلسوفان جهان , فیلسوفان تاریخ, فیلسوفان بزرگ معاصر , فیلسوفان اسلامی , فیلسوف حکیم ارد بزرگ , کنفوسیوس

پیش نیاز رسیدن به دلیری و بی باکی ، یافتن آرمان و خواسته ای هویداست . حکیم ارد بزرگ



انوری » دیوان اشعار » غزلیات
 

نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند

عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند

قبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نماز

چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند

نرگس مست تو هشیارترین مرغی را

سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند

عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است

زانکه در مهد همی طفل سخن‌سنج کند

رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن‌کس

کز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کند

غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد

بی‌غم و رنج مبادم اگرم رنج کند

دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس

وای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند
 
سینما هفت


انوری » دیوان اشعار » غزلیات
 

معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند

با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند

چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم

بیهوده است جور و جفا چند زین کند

دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک

روز و شبم هنوز همی پوستین کند

گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم

تا عشق من سزای تو در آستین کند

از آسمان تا به زمین منت است اگر

با این و آن حدیث من اندر زمین کند

چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک

باری گمان خلق به یک ره یقین کند

بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا

نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند





 

تصویر حکیم ارد بزرگ,تصویر سخنان آموزنده , بزرگترین فیلسوف دنیا,  عکس نوابغ , تصویر جملات بزرگان , تصویر جملات زیبا,عکس سخنان ناب ,عکس نوشته بزرگان,عکس سخنان جالب,عکس سخنان بزرگان,عکس ارد بزرگ,great orod,hakim orod bozorg,mojtaba shoraka,مجتبی شرکاء,بزرگترین فیلسوف جهان,استاد ارد بزرگ,متفکر و فیلسوف ارد بزرگ,بزرگترین اندیشمند جهان,بزرگترین متفکر جهان, بزرگترین متفکر معاصر, بزرگترین فیلسوف جهان اسلام,بزرگترین فیلسوف تاریخ ایران

 


هنر و هنرمندان


انوری » دیوان اشعار » غزلیات
 

جان وصال تو تقاضا می‌کند

کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند

بالله ار در کافری باشد روا

آنچه هجران تو با ما می‌کند

در بهای بوسه‌ای از من لبت

دل ببرد و دین تقاضا می‌کند

بارها گفتم که جان هم می‌دهم

همچنان امروز و فردا می‌کند

غارت جان می‌کند چشم خوشت

هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند

زلف را گو یاری چشمت مکن

کانچه بتوان کرد تنها می‌کند

چند گویی راز پیدا می‌کنی

راز من ناز نو پیدا می‌کند

آتش دل گرچه پنهان می‌کنم

آب چشمم آشکارا می‌کند

آنچنان شوخی که گر گویند کیست

کانوری را عشق رسوا می‌کند

گرچه می‌دانم ولیکن رغم را

گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند







بیوگرافی حکیم ارد بزرگ


مهربانان را باید ستایش نمود . حکیم ارد بزرگ


مهربانان ، دستان نوازشگر آسمانند . حکیم ارد بزرگ


سیاستمدار بزرگ، اندیشه خویش را درگیر رخدادهای کوچک نمی کند . حکیم ارد بزرگ


سیاستمداران بزرگ ، همواره به یاد دارند که خدمتگذار مردم هستند . حکیم ارد بزرگ


خردمند از آن رو خوشبخت است ، که می داند خوشبختی ، در راستی و پاکی است . حکیم ارد بزرگ


یکی از بزرگترین خوشبختی ها ، کار بیشتر برای مردم است . حکیم ارد بزرگ 


هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است . حکیم ارد بزرگ


جایگاه فرهنگی کشورها ، در رشد و بالندگی بشری را ، می توان در میزان داده های فرهنگی هر یک از آنها ، در پهنه اینترنت دید . حکیم ارد بزرگ


جوانان امروز باید ، هنر خود را در میدان آی تی و فناوری های نوین به نمایش بگذارند ، چرا که دیگر دوران خوشنویسی ، نقاشی و مینیاتور به پایان رسیده است . حکیم ارد بزرگ


میندیش که دیگران ، تو را به آرمانت خواهند رساند . حکیم ارد بزرگ
 

پیش نیاز رسیدن به دلیری و بی باکی ، یافتن آرمان و خواسته ای هویداست . حکیم ارد بزرگ

 
آدمی آنگاه از همه توان و نیروی خویش برای کاری بهره می گیرد که در آن ، آرزو و باورهای درونی خویش را ببیند . حکیم ارد بزرگ




شعر ایران



سرزمین شاد را ، هیچ شکستی ، ناتوان نمی سازد . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher

حکیم ارد بزرگ ,ارد بزرگ,great orod,hakim orod bozorg,mojtaba shoraka,حکیم ارد بزرگ , استاد شرکاء , مجتبی شرکا,بزرگترین فیلسوف معاصر,استاد ارد بزرگ,دانشمند ارد بزرگ,بزرگترین اندیشمند جهان,بزرگترین متفکر جهان,بزرگترین فیلسوف تاریخ

 
کوشش اولین وظیفه انسان است . یوهان ولفگانگ فون گوته  Johann Wolfgang von Goethe

 
اگر مردم مرا نشناسند غصه نخواهم خورد ولی من اگر مردم را نشناسم افسرده خواهم شد. کنفوسیوس

 
ماندگارترین نوا ، آهنگ مهربانی است . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher


رضایت وجدان بالاترین مرتبه است . ژول سیمون


ترقیات بشر ، زاده عمل و کار انسان است. ناپلئون بناپارت Napoleon Bonaparte


رمز آزاد کردن نیروهای واقعی آن است که هدفهای هیجان آوری برای خود قرار دهید که حقیقتاٌ نیروی خلاقه را در شما زنده کند و محرک شور و شوق باشد. آنتونی رابینز Anthony Robbins

 
مردی که نفس و مهر یک زن ، همراهی اش نمی کند ، همواره خویشتن را می خراشد . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher


عاشق هر که هستید ، با وفاداری به او عشق بورزید . باربارا دی آنجلیس Barbara De Angelis

 
باید از بدی کردن بیشتر بترسیم تا بدی دیدن. ابوالعلا
 

پس از بررسی همه واقعیت ها تصمیم بگیرید . هاوکز

 
هیچ حزب سیاسی نمی تواند ، برنامه نابودی دیگر احزاب و بلعیدن آنها را داشته باشد . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher


هیچ چیز مثل احسان ، انسان را سیر نمی کند . ارسطو

 
دنیا از آن کسانی است که حرارت و انرژی دارند. ناپلئون بناپارت Napoleon Bonaparte


جسجو کنید و همیشه در حستجو باشید . تولستوی


یک آموزگار می تواند ، با رفتار و گفتارش کشوری را دگرگون سازد . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher


مهربانی مانند بذر گندم کاشتن است که بعد افزایش می یابد. مثل افریقائی


صرفه جوئی خود یکی از منابع مهم درآمد است. الکساندردوما


هرچه بیشتر فکر می کنیم ، بهتر می فهمیم که هیچ نمی دانیم. ماری ولتر


آسودگی دیگران ، بخشی از آرامش و رفاه ماست . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher


تنها راه به وجود آوردن تغییرات مستمر در زندگی داشتن یک هدف دراز مدت است آنتونی رابینز Anthony Robbins

 
اگرآنچه انجام می دهید،ناحق باشد،موفقیتی کسب نخواهید کرد. توماس کارلایل


خود را به هوس نزدیک مکن که خرد از تو روی بر می تابد. بزرگمهر حکیم Bozorgmehr Hakim

 
نقد کننده دانا ، نگاهی سیاه و یا سپید ندارد ، او توامان درستی و نادرستی هر کاری را می بیند و از هر دوی آنها سخن می گوید .  حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher   


بسیاری از ما (بد حال) بودن را طبیعی می دانیم ، اما برای خوشحال بودن باید دلیلی داشته باشیم. اما شما برای احساس خوشحالی به هیچ بهانه ای نیاز ندارید.می توانید هم اکنون تصمیم بگیرید که خوشحال باشید ، به این دلیل ساده که زنده اید ، به این دلیل که چنین می خواهید . لزومی ندارد که منتظر چیزی یا کسی باشید! . آنتونی رابینز Anthony Robbins

 
هرگز اجازه ندهید ترس شما را به ” بی تفاوتی ” سوق دهد . باربارا دی آنجلیس Barbara De Angelis

 
آدم های فرهمند ، پیوسته بدنبال آغازهای شیرین هستند ، تا از آن بزم و جشن بسازند .  حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher  


فقط مرد عاقل ، ثروتمند واقعی است. مثل اسپانیائی

 
از پشت عینک طلا دیدگان درخشش ندارند. آناتول فرانس
 

شادم از اینکه هیچگاه ، کارمند دولت نشدم . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher  


برخی کتب را باید چشید، بعضی را باید بلعید و قلیلی را باید جوید و هضم کرد. فرانسیس بیکن


کارنه فقط هزینه زندگی را تأمین می کند، بلکه زندگی کردن را هم به انسان می آموزد. هنری فورد Henry Ford
 

نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکوداشت دیگران . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher  


مهربانی حکمت است و هیچکس نیست که در زندگانی بدان نیاز نداشته باشدو باید آنرا بیاموزد. بایلی
 

طوری زندگی کنید که دائماٌ احساس لذت فراوان کنید و کمتر دچار رنج شوید . آنتونی رابینز Anthony Robbins
 

سرزمین شاد را ، هیچ شکستی ، ناتوان نمی سازد . حکیم ارد بزرگ Great Orod - Philosopher  

 

حکیم ارد بزرگ ,ارد بزرگ,great orod,hakim orod bozorg,mojtaba shoraka,حکیم ارد بزرگ , استاد شرکاء , مجتبی شرکا,بزرگترین فیلسوف معاصر,استاد ارد بزرگ,دانشمند ارد بزرگ,بزرگترین اندیشمند جهان,بزرگترین متفکر جهان,بزرگترین فیلسوف تاریخ

 

 

چو پیگ و نامهء رامین در آمد

طرافى از دل ویسه بر آمد

دلش داد اندر آن ساعت گوایى

که رامین کرد با او بى وفایى

چو موبد نامهء رامین بدو داد

درخش حسرت اندر جانش افتاد

ز سختى خونش اندر تن بجوشید

ولیکن راز از مردم بپوشید

لبش بود از برون چون لاله خندان

شده دل زاندرون چون تفته سندان

چو مینو بود خرم از برونش

چو دوزخ بود تفسیده درونش

به خنده مى نهفت از دلش تنگى

به رهوارى همى پوشید لنگى

رخش از نامه خوندن شد زریرى

که خود دانست کم مایه دبیرى

بدو گفت از خدا این خواستم من

که روزى گم کند بازار دشمن

مگر شاهم دگر زشتى نگوید

بهانه هر زمان بر من نجوید

بدین شادى به درویشان دهم چیز

بسى گوهر به آتشگه برم نیز

هم او از غم برست اکنون و هم من

بیفتاد از میان بازار دشمن

کنون اندر لهانم هیچ غم نیست

که جانم راز بیم تو ستم نیست

من اندر کام و ناز و بخت پیروز

نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکى روز

کنون دلشاد باشم در جوانى

به آسانى گذارم زندگانى

مرا گر مه بشد ماندست خورشید

همه کس را به خورشیدست امید

مرا از تو شود روشن جهان بین

چه باشد گر نبینم روى رامین

همى گفت این سخن دل با زبان نه

سخن را آشکارا چون نهان نه

چو بیرون رفت شاه او را تب آمد

ز تاب مهر جانش بر لب آمد

دلش در بر تپان شد چون کبوتر

که در چنگال شاهین باشدش سر

چکان گشته ز اندامش خوى سرد

چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد

سهى سروش چو بید از باد لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

به زرین یاره سیمین سینه کوبان

به مشکین زلف خاک خانه روبان

همى غلتید در خاک و همى گفت

چه تیرست این که آمد چشم من سفت

چه بختست این که روزم را سیه کرد

چه روزست این که جانم راتبه کرس

بیا اى دایه این غم بین که ناگاه

بیامد مثل طوفان از کمینگاه

ز تخت زر مرا در خاک افگند

خسک در راه صبر من پراگند

تو خود دارى خبر یا من بگویم

که از رامین چه رنج آمد به رویم

بشد رامین و در گوراب زن کرد

پس آنگه مژدگان نامه به من کرد

که من گل کشتم و گل پروریدم

ز مرود و سوسن و خیرى بریدم

به مرو اندر مرا اکنون چه گویند

سزد ار مرد و زن بر من بمویند

یکى درمان بجو از بهر جانم

که من زین درد جان را چون رهانم

مرا چون این خبر بشنید بایست

گرم مرگ آمدى زین پیش شایست

مرا اکنون نه زر باید نه گوهر

نه جان باید نه مادر نه برادر

مرا کام جهان با رام خوش بود

کنون چون رام رفت از کام چه سود

مرا او جان شیرین بود و بى جان

نیابد هیچ شادى تن ز گیهان

روم از هر گناهى تن بشویم

وز ایزد خویشتن را چاره جویم

به درویشان دهم چیزى که دارم

مگر گاه دعا باشد یارم

به لابه خواهم از دادار گیهان

که رامین گردد از کرده پشیمان

به تارى شب به مرو آید ز گوراب

ز باران ترّ بفسرده برو آب

تنش همچون تن من سست و لرزان

دلش همچون دل من زار و سوزان

گه از سرماى سخت و گه تیمار

همى خواهد ز ویس و دایه زنهار

ز ما بیند همین بد مهرى آن روز

که از وى ما همى بینیم امروز

خدایا داد من بستانى از رام

کنى او را چو من بى صبر و آرام

جوابش داد دایه گفت چندین

مبر اندوه کت بردن نه آیین

مخور اندوه و بزادى از دلت زنگ

به خرسندى و خاموشى و فرهنگ

تن آزاده را چندین مرنجان

دل آسوده را چندین مپیچان

مکن بیداد بر جان و جوانى

که جان را مرگ به زین زندگانى

ز بس کاین روى گلگون را زنى تو

ز بس کاین موى مشکین را کنى تو

رجى نیکوتر از باغ بهشتى

چو روى اهرمن کردى به زشتى

جهان چندان که دارى بیش باید

ولیک از بهر جان خویش باید

هر آن گاهى که نبود جان شیرین

مه دایه باد و مه شاه و مه رامین

چو بسپردم من اندر تشنگى جان

مبادا در جهان یک قطره باران

هر آن گاهى که گیتى گشت بى من

مرا چه دوست در گیتى چه دشمن

همه مردان به زن دیدن دلیرند

به مهر اندر چو رامین زود سیرند

گر از تو سیر شد رامین بد مهر

که رویت را همى سجده برد مهر

ز مهر گل همیدون سیر گردد

همین مومین زبان شمشیر گردد

اگر بیند هزاران ماه و اختر

نیاید زان همه نور یکى خور

گل گورابى ار چه ماهرویست

به خوارى پیش تو چون خاک کویست

نکوتر زیر پاى تو ز رویش

چو خوشتر خاک پاى تو ز بویش

چو رامین از تو تنها ماند و مهجور

اگر زن کردى زى من بود معذور

کسى کز بادهءخوش دور باشد

اگر دردى خورد معذور باشد

سمن بر ویس گفت اى دایه دانى

که گم کردم به صبر اندر جوانى

زنان را شوهرست و یار برسر

مرا اکنون نه یارست و نه شوهر

اگر شویست بر من بدگمانست

وگر یارست با من بدنهانست

ببردم خویشتن را آب و سایه

چو گم کردم ز بهر سود مایه

بیفگندم درم از بهر دینار

کنون بى هردوان ماندم به تیمار

مده دایه به خرسندى مرا پند

که بر آتش نخسپد هیچ خرسند

مرا بالین و بستر آتشین است

بر آتش دیو عشقم همنشین است

بر آتش صبر کردن چون توانم

اگر سنگین و رویینست جانم

مرا زین بیش خرسندى مفرماى

به من بر باد بیهوده مپیماى

مرا درمان نداند هیچ دانا

مرا چاره نداند هیچ کانا

مرا صد تیر زهر آلوده تا پر

نشاند این پیگ واین نامه به دل بر

چه گویى دایه زین پیگ روان گیر

که نه گه بر دلم زد ناوک تیر

ز رام آورد مشک آلود نامه

برد از ویس خون آلود جامه

بگریم زار برنالان دل خویش

ببارم خون دیده بر دل ریش

الا اى عاشقان مهرپرور

منم بر عاشقان امروز مهتر

شما را من ز روى مهربانى

نصیحت کرد خواهم رایگانى

نصیحت دوستان از من پذیرید

دهم پند شما گر پند گیرید

مرا بینیدحال من نیوشید

دگر در عشق ورزیدن مکوشید

مرا بینید و خود هشیار باشید

ز مهر ناکسان بیزار باشید

نهال عاشقاى در دل مکارید

و گر کارید جان او را سپارید

اگر چونانکه حال من ندانید

به خون بر رخ نوشتستم بخوانید

مرا عشق آتشى در دل برافروخت

که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت

جهان کردم ز آب دیده پر گل

نمود از آب چشمم آتش دل

چه چشمست این که خوابش نگیرد

چه آبست این کزو آتش نمیرد

مرا پروردن باشه بدى آز

بپروردم یکى باشه به صد ناز

به روزش داشتم بر دست سیمین

شبش هرگز نبستم جز به بالین

چو پر مادر آوردش بیفگند

دگر پرها بر آورد و پر آگند

بدانست او ز دست من پریدن

به خود کامى سوى کبگان دویدن

گمان بردم که او گیرد شکارى

مرا باشد همیشه غمگسارى

یکى ناگه ز دست من رها شد

به ابر اندر ز چشم من جدا شد

کنون خسته شدم از بس که پویم

نشان باشهء گم کرده جویم

دریغا رفته رنج و روزگارم

دریغا این دل امیدوارم

دریغا رنج بسیارا که بردم

که خود روزى ز رنجم بر نخوردم

بگردم در جهان چون کاروانى

که تا یابم ز گمگشته نشانى

مرا هم دل بشد هم دوست از بر

نباشم بى دل و بى دوست ایدر

کنم بر کوهساران سنگ بالین

ز جور آن دل چون کوه سنگین

دل از من رفت اگر یابم نشانش

دهم این خسته جان را مژدگانش

مرا تا جان چنین پر دود باشد

دلم از بخت چون خشنود باشد

منم کم دوست ناخشنود گشتست

منم کم بخت خشم آلود گشتست

مرا بى کارد اى دایه تو کشتى

که تخم عشق در جانم بکشتى

درین راهم تو بودى کور رهبر

چو در چاهم فگندى تو بر آور

مرا چون از تو آمد درد شاید

که درمانم کنون هم از تو آید

بسیچ راه کن بر خیز و منشین

ببر پیغام من یک یک به رامین

بگو اى بدگمان بى وفا زه

تو کردى بر کمان ناکسى زه

تو چشم راستى را کور کردى

تو بخت مردى را شور کردى

تو از گوهر چو گزدم جان گزایى

به سنگ ار بگذرى گوهر نمایى

تو مارى از تو ناید جز گزیدن

تو گرگى از تو ناید جز دریدن

ز طبع تو همین آید که کردى

که با زنهاریان زنهار خوردى

اگر چه من ز کارت دل فگارم

بدین آهوت ارزانى ندارم

مکن بد با کسى و بد میندیش

کجا چون بد کنى آید بدت پیش

اگر یکسر بشد مهرم ز یادت

میان مهربانان شرم بادت

بدین زشتى که از پیشم برفتى

فرامش کردى آن خوبى که گفتى

چو برگ لاله بودت خوب گفتار

به زیر لاله در خفته سیه مار

اگر تو یار نو کردى روا باد

ز گیتى آنچه مى خواهى ترا باد

مکن چندین به نومیدى مرا بیم

آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم

اگر تو جوى نو کندى به گوراب

نباید بستن از جوى کهن آب

وگر تو خانه کردى در کهستان

کهن خانه مکن در مرو ویران

به باغ ار گل بکشتى فرخت باد

ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد

زن نو با دلارام کهن دار

که هر تخمى ترا کامى دهد بار

همى گفت این سخنها ویس بتروى

زهر چشمى روان بر هر رخى جوى

تو گفتى چشم بود ابر نوروز

همى بارید بر راغ دل افروز

دل دایه بر آن بت روى سوزان

همى گفت اى بهار دلفروزان

مرا بر آتش سوزنده منشان

گلاب از دیده بر گلنار مفشان

که اکنون من بگیرم ره به گوراب

بوم در راه چون ره بى خور و خواب

کنم با رام هر چارى که دانم

مگر جان ترا زین غم رهانم